گربههای محلهی ما
زندگی استادیاری در تمامی دنیا زندگی بسیار پرمشغله و با استرس و حالا خیلی هم همش نخواهیم بد بگیم پرهیجانیه (فقط یه کم هیجانش خیلی بیش از حد زیاده).
خونهی ما یه جای تپهای و نسبتا جنگلیه که چون نزدیک محل کارمون بوده گرفتیمش (بچههای یزدی همجوار به محلمون میگن دِه-بالا. متاسفانه این غیر یزدیها هم یاد گرفتن ولی به جای دِه-بالا میگن دِهِ بالا. حالا هرچی هم اصرار میکنی که آقا این دِهِ بالا نیست و "دِه-بالا"ست به گوششون نمیره. دیگه این دفعه بهشون گفتم این دِه-بالا اصلش the bala بوده. ایشالا درست بگن از این به بعد).
اکثر همسایههای ما خانمهای پیری هستند که پول عظیمی از شوهرشون (که ازش طلاق گرفتند یا از دنیا رفته یا به طرز مرموزی کشته شده) بهشون به ارث رسیده و بالاخره برای خودشون دم و دستگاهی راه انداختند. اکثرا هم ماشینهای غولپیکر گرون قیمت دارند که باهاش توی خیابونهای اطراف ویراژ میدند و برای رضای خدا هم که شده به هیچیک از علائم راهنمایی کوچکترین وقعی نمینهند.
ولی حالا بین اینا، یکی از این همسایههای عزیز ما یه خانم بسیار نازنینِ بسیار پیری است که هرروز برای گربهها غذا میگذاره. یعنی خودش گربه نداره، ولی هویجوری دمِ درِ پارکینگ خونهاش هر روز برا گربههای بیرون غذا میگذاره. بالاخره حدود 10-12 تا گربه همیشه دور و بر خونش دارن میچرخند.
حالا جالبی این گربهها اینجاست که هفت روز هفته شب هر ساعتی که ما برسیم خونه، 9 شب، 11 شب، 2 بعد از نصف شب، این گربهها یه جایی دور هم نشستند و بساط شبنشینی شون براست. یه نیمنگاهی به ما یا ماشین ما میاندازند و خیلی هم تحویل نمیگیرند. بعد صبح هم هر ساعتی میایم بیرون (حتی 10 و11 صبح) اینا یه جایی توی آفتاب ولو شدند (حالا یا رو زمین یا بالای داربست یا سقف یه ماشینی چیزی) و چشمهاشون رو نازک کردند و دارند چرت میزنند. پریروزها داشتم با خودم میگفتم اینا زندگی میکنند، ما هم اینجوری از صبح تا شب بدو بدو زندگی میکنیم. باور بفرمایید به جان شما نباشه به جان خودم من دو دقیقه این آرامش گربهها رو می بینم اصلا فشار خونم دو سه پله میاد پایین، از بس که اینا بیخیالند.
یه استادیار جدید اومده دانشگاه ما با هم خیلی دوستیم. بهش گفتم بره یه گربه بگیره برای شرایط روحیش خوبه. ما که علیامخدره همون اول بسم الله سر سفره عقد با مشت کوبیدن روی میز و خیلی روشن و واضح کردند که اصلا و ابدا خوششون نمیاد هیچ موجود زندهای که زبان آدمیزاد حالیش نمیشه (اعم از حیوان و انسان) هیچ جایی دور و بر ایشون پیداش بشه. حالا این لیست ایشون از گنجشک شروع میشه، تا مارمولک (که حضرت علّیه بهش میگن تمساح) و گربه (که توی خونهی ما به ببر بنگال معروفه). اینه که ما توی خونهمون که جرات آوردن اسم گربه رو نمیکنیم چه برسه که گربه داشته باشیم. ولی حالا بنده تمام حظ روزانهام اینه که توی مسیری که میرم سر کار، گربههای همسایهمون رو نگاه کنم و حسرت بخورم که ای کاش من هم الان می تونستم توی آفتاب یه جایی ولو بشم و چرت بزنم. حالا حتما رو سقف ماشین همسایه لازم نیست باشه، یه جایی مثلا روی زمین صاف.
دیدن این گربهها کلی من رو به تفکرات فلسفی وا میداره. چند روز پیش داشتم فکر میکردم شاید علتش این باشه که توی این صد سال گذشته زندگی این گربهها اینقدر با تکنولوژی عوض نشده که زندگی ما انسانها شده. اینا همونجوری زندگی میکنند که زمان خدابیامرز پدربزرگهای ما زندگی میکردند. بالاخره که تنها چیزی که احتمالا توی دنیای شلوغ پلوغ امروزی بدون تغییر مونده باشه لایف استایل این گربهها باشه. سرتون رو درد نیارم، حالا اگه دم دستتون بودند اندکی آرامششون رو مطالعه کنید، احتمالا مثل بنده به کلی تناقضات اگزیستانسیالیستی برسید.
19/6/1394
سلام دکتر. خیلی خوش اومدین. چقدر خوب که دوباره می نویسید. وقتی دیدم وبلاگتون به روز شده خیلی خیلی شاد شدم. توی این همه بدو بدو الکی و کلی استرس که برای خودمون درست کردیم، دیدن وبلاگ مورد علاقه ای که بعد از مدتها آپ شده خیلی خوب بود. نوشته هاتون رو دوست دارم. لطفا بازم بنویسید. هر جا هستین موفق باشید.
ماشالا نوم خدا دس به قلمتونم خو بد نی استاد... بیشتر بنویسد.
استاد خیلی عالیه...خیلی خوشحالم که بازم مینویسید...ما که یکسال هست هر روز نگم شاید دو روز یه بار سرزدیم ببینم وب آپ شده یا نه ...الان دیگه هر روز منتظر نوشته هاتون هستیم[لبخند]
دکتر چرا توی تنظیمات وبلاگ ساعت و تاریخ نوشته رو درست نمیکنین[سوال]
خیلی خوشحال شدم که پست های جدیدتون رو دیدم آقای دکتر البته می دونم سرتون به شدت شلوغه . توی این یکسال تقریبا هرچند روز یکبار به وبلاگتون سر میزدم. اینجا توی دانشگاه سالهای دورتون با یکی از استاید جوان که احتمالا در دانشگاه برکلی با هم آشنا شده باشید کار میکنم. امیدوارم یک روزی از نزدیک ببینمتون. با تمام مشغله ای که دارید لطفا باز هم بنویسید...
دکتر فوق العاده ای